Tuesday, January 10, 2006



جد من يك تركمن است

فصلنامه ياپراق / زمستان سال 1384 / شماره 32

جد من يك تركمن است


سرنوشت يك دختر تركمن در اراك / صفحه ي 36

مقدمه:

در يكي از افسانه هاي تركمني آمده است كه پادشاهي به هنگام شكار ، عاشق صداي يكي از پرندگان دشت مي شود ، به گونه اي كه حتي لحظه اي نمي تواند بدون آن صدا آرامش داشته باشد. كارگزاران ،آن پرنده را به دام مي اندازند و به قصر مي آورند و در قفسي طلايي مي گذارند. پرنده ى خوش آواز رفته رفته پژمرده مي شود و از آوازخواني مي افتد. همه براي يافتن دليل آن به فكر فرو مي روند تا اين كه يكي از پيران مجلس ،پيشنهاد مي كند آن پرنده را به همان دشت برگردانند. همين كار را مي كنند و با حيرت مي بينند كه پرنده ى خوش آواز باز هم چهچهه مي زند و ... .

به راستي اين چه سري است كه هر كس موطن و زادگاه خود را دوست دارد؟ ضرب المثل هاي زيادي نيز در باره ى اين موضوع بين تركمن ها رواج دارد. به طور مثال: «تووشانا دوغدوق دپه»

تقدير و سرنوشت مفاهيمي انتزاعي هستند كه گاه انسان وقتي قادر به گرفتن پاسخ براي برخي سوالات خود نيست ، به آن پناه مي آورد. فردوسي نيز در مقدمه ى بسياري از داستان هايش از دست سرنوشت ، شكوه مي كند و از بدي اقبال شخصيت هاي داستانش مي نالد. اعتقاد به تقدير و محتوم بودن سرنوشت و جبري بودن و يا اختياري بودن اين موضوع براي بشر مسايلي هستند فلسفي كه خارج از اين بحث است. اما آنچه مي خواهيم بگوييم اين است كه برخي افراد از بد روزگار و در پي حوادثي مجبور مي شوند در همان كودكي از موطن خود جدا شوند و سال ها بعد و يا پس از گذشت نسلي ، شايد برخي افراد كه از او دنيا آمده اند ، بخواهند بدانند كه اجدادشان از كدام قوم و قبيله و يا مليتي بوده اند.

نوشته اي كه در زير مي خوانيد ، به قلم يكي از همان هاست. همان هايي كه پي برده است پدرش چه سرنوشتي داشته و چگونه از تركمن صحرا به منطقه اي دور از اين دشت زيبا افتاده و اكنون با اين هدف كه شايد كساني را بيابد كه در آنها بتواند خطوط چهره ي مادربزرگ و پدر بزرگ را ببيند ، اين متن را نوشته و براي ياپراق ارسال نموده است.



عذرا مرادي مقدم - متولد 1323 - اراك

محل سكونت : تهران

جد من يك تركمن است / سرنوشت يك دختر تركمن در اراك

پادگان در سكوت عجيبي فرو رفته بود و سربازها به دنبال يك روز پر مشغله به خوابي سنگين. آن شب آسمان تركمن صحرا گرفته بود. گويا غمي بزرگ را در سينه ي خود پنهان مي كرد. ستاره ها سو سو مي كردند. آن شب آخرين شبي بود كه چهار تن از فرزندان غيور تركمن در دامان پر مهر پدر و مادر به سر مي بردند. فردا چون خورشيد عالم تاب ، جهان را به نور خود مزين مي كرد ، سرنوشت طور ديگري رقم مي خورد.

صبح روز بعد ناگهان صداي بيدارباش فرمانده ، همه را هراسان از بستر خواب بيرون كشيد. هر يك مشغول كاري شدند ؛ يكي جوراب به پا مي كرد و ديگري بند پوتينش را مي بست. صداي سم ضربه ي اسبان از بيرون پادگان به گوش مي رسيد. وقت آن رسيده بود كه «علي عباس» و «مصطفي» پس از به پايان رساندن دوره ي خدمت اجباري ، به شهر و ديار خود باز گردند.

بعد از صبحانه ، سربازي از پشت بلندگو نام «علي عباس» و «مصطفي» را خواند و اعلام كرد هر چه زودتر اثاثيه ي خود را جمع كرده و براي رفتن آماده شوند. آن دو بسيار خوشحال بودند كه روزهاي طاقت فرساي اجباري به سر رسيده و به زودي به آغوش خانواده بر مي گردند. از سويي ديگر ، جدايي از دوستان و هم خدمتي ها پس از دو سال برايشان سخت و ناراحت كننده بود.

بالاخره زمان خداحافظي فرا رسيد. هر دو پس از وداع با دوستان ، پا در ركاب گذاشته و عازم ديار خود شدند. مدتي بعد آنها به تركمن صحرا رسيدند. در دشت سبز تركمن صحرا ، دو دختر و دو پسر خردسال كه گوسفنداني را براي چرا آورده بودند ، توجه «علي عباس» و «مصطفي» را به خود جلب كردند. آنها براي يك لحظه تصميمي ناعاقلانه و نسنجيده گرفتند. هيچ كس نفهميد چرا ! شايد تنها به دليل اين كه خدمت اجباري بسيار آزارشان داده بود و آنها مردم بي گناه تركمن را مسبب آن مي دانستند ،‌ آن چهار كودك معصوم را ربودند و به سوي ديار خود تاختند. پس از ساعت ها (چند روز بعد) خسته و درمانده به شهر سلطان آباد (عراق عجم و اراك كنوني) رسيدند و شب را در يكي از كاروان سراهاي آن شهر اقامت كردند.

نيمه هاي شب كه همه خسته به خوابي عميق فرو رفته بودند ، پسر بزرگ تر كه حدود 12 سال داشت ، از فرصت استفاده كرد و گريخت و هرگز كسي نفهميد بر سر او چه آمد. كسي ندانست آيا موفق شد به نزد قبيله ي خود باز گردد و يا به دام آدم ربايان ديگري افتاد؟

صبح روز بعد ، سربازان از خواب بيدار شدند و از فرار پسر بزرگ تر آگاه شدند ولي ديگر كار از كار گذشته و صيد از دام گريخته بود. آنها پس از مدتي كوتاه سه كودك ديگر را سوار بر اسب كردند و به سوي آبادي خود تاختند.

طولي نگذشت كه بالاخره به خانه هاي خود رسيدند و پس از استقبال گرم خانواده ، مورد پرس و جو قرار گرفتند كه حكايت اين كودكان چيست؟ خانواده ي دو سرباز پس از فهميدن ماجرا ، آنها را بسيار سرزنش كردند. اما آنها ديگر راه به جايي نداشتند. پسر بچه ي خردسال تركمن كه حدوداً 10 ساله بود «شاه قلي» نام داشت و دو دخترك زيبا كه يكي 8 ساله و ديگري 5 ساله بود ، نامشان «شاه گلي» و «ماه گلي» بود.

كودكان معصوم با ديدن افراد غريبه و بچه هاي همسن خود كه در كنار خانواده هايشان بودند ، بسيار بي تابي مي كردند و پي در پي پدر و مادر خود را صدا مي زدند. اما گذشت زمان ، آهسته آهسته آنها را با شرايط و زندگي جديد آشتي داد و همراه ساخت. هر سه كودك ، روز به روز ، بزرگ و بزرگ تر شدند. شاه گلي و ماه گلي دو دختر زيباي تركمن با دو پسر برازنده ي اراكي ازدواج كردند و از آن خانواده رفتند. شاه قلي هم كه جواني رعنا شده بود ، با دختري از شهر اراك وصلت كرد و ثمره ي اين ازدواج ، دو پسر و دو دختر بود كه اولين پسر آنها به نام «مراد قلي بيگ» پدر بزرگ من است. بله درست حدس زديد ؛ جد من يك تركمن و اهل سنت بوده است.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home